۱۳۹۵ بهمن ۱۴, پنجشنبه

بازگشت

امروز بعد از مدتها رفتم کلکچال و هوا غریبانه خوب بود. برف خیلی جانانه ای از آسمون نازل شد و خدا تمامی تلاششو کرد که اساسی بهمون حال بده. و بعد از یه صبحونه ی دبش با دایی و نیلو زود برگشتیم و گرچه پنجشنبه بود و روال پنجشنبه هام درس نخوندن نبوده، ولی خب ترجیح دادم خوابگاه بمونم و به چیزهایی که از فکر کردن بهشون واهمه داشتم، فکر کنم.
به خیلی چیزها فکر کردم و فهمیدم که گرچه نقاب خوبی از "حال خوب داشتن" زدم، حالم خوب نیست. تا زمانی حالم خوبه که سرم شلوغ باشه و باز از فردا که همون روال قبلی زندگیمو استارت بزنم، مشکلی ظاهرا وجود نداره. ولی خب فهمیدنِ حال واقعمیونُ باید بسپاریم به زمانای تنهاییامون. تنهایی بعد از کار و درس و تمیز کردن و حموم رفتن و حتی لاک زدن (تنها لوازم آرایشی ایه که دوستش دارم) و فرار نکردن (فرار کردنی از جنس فرندز دیدن یا تلفنی با یه دوستِ دور، دقیقه ها حرف زدن) و اگه اون موقع دلمون گرفت، باید بفهمیم که یه جای کار می لنگه و دست از فرار کردن بکیشیم. چون اگه همینطوری به فرار کردنامون ادامه بدیم، جایی بد خرمونو میگیره و منجر به تصمیمهای احمقانه و اشتباهات بزرگ میشه. پس امروز میشه "روزِ در مقابلِ خود ایستادن" و پاسخ به سوال "درون آیینه ی روبه رو چه میبینی؟" است. باید مینشستم و صاف و صادقانه میدیدم که چمه و چیاست که فکرمو مشغول کرده.
بعد از کلی فکر کردن، دیدم که حجم افکاری که از ذهنم میگذره خیلی زیاده و باید مجددا شروع به نوشتن و اشتراک گذاشتن افکارم کنم، ولی در فضایی که هدف اینه و وقتم برای شوآف های بقیه سپری نشه. متوجه شدم که حتی این دو هفته یکبار چک کردنهای اینستا رو که مبادا یه آشنا اد کرده باشه و فکر نکنه از رو بی ادبی اپرو نکردم رو هم باید از بین ببرم و به قول دوستان "دندون لقمونو بکنیم بندازیم دور". و برمیگردم به فضای ناب و خالص و تکرار نشدنی وبلاگ نویسی. فضایی که خبری از “show-off”  نبوده و نیست.
پس بسمه تعالی
برمیگردم به نوشتن
نوشتن که چه عرض کنم،
بیشتر تفکر کردن
و اینا میشه رزولوشنهای سال جدید :
1.       وبلاگ نویسی: داشتم همین وبلاگو چک میکردم که پارسال همین موقع ها درستش کرده بودم و دیدم چقدر تغییر کردم، (زیاد اهل خوندن نوشته های قبلیم نیستم) به خاطر همین گاها خیلیهاشونو که از بین بردم، وبلاگ اصلیمو و اینستا هم که پاک کردم و قصد داشتم که این وبلاگ هم پاک کنم و طرحی نو بی آفرینم. ولی گفتم بزار حداقل این دو تا پست رو یادگاری از زمان نه چندان دوری که خیلی دور به نظر میرسه داشته باشم.
2.       عکاسی
3.       رقص
4.       لاک زدن که خیلی وقت بود نپرداختم بش
  
برنامه های زندگیم الان شده 11 شب خوابیدن و 6 صبح پاشدن و شدیدا از صبحِ زود بیرون زدن راضیم، ولی الان 3:33 بامداد جمعه است و این یعنی که من باز از خودم غافل موندم که به شب بیداری منجر شده، شب بیداری ای که گرچه فردا با دیر بیدار شدنم، والدم کلی حس بیکفایتی بم میده ولی می ارزه، می ارزه اگه باعث شه که تو راهم دقیق تر شم و از خود واقعیم فاصله نگیرم.
البته از همون زمان نه چندان دوری که خیلی دور به نظر میرسه هم، برای رسیدن به هدفهام کارای بزرگی کردم و اساسی راضیم ولی باید بپرورونمشون.
باشد که رستگار شویم
پی نوشت: دیدین آدم بدون هیچ پیش زمینه ای، ناخودآگاه یه آهنگ آهنگی که گاها مدتهاست گوشش نکردین- میفته رو زبونش (بهتره بگم که آهنگ، هوشمندانه ناخودآگاه رو به خودآگاه آورده). این دو آهنگ هم به صورت سوییچی این چند روز رو زبونمن:
-         چو تخته پاره بر موج، رها ..... رها ..... من (هوای گریه همایون شجریان)
-         تا سحرگاهان که می داند،  که می داند، که بودِ من شود نابود؟ (تصنیف فریاد استاد شجریان) (پیشنهاد من اجرای کنسرت بم این تصنیف است، البته اجراهای دیگه رو ندیدم ولی خب این اجرا برای من که خیلی نوستالژیکه)

 15 بهمن 95- 3:54 بامداد جمعه

۴ نظر:

  1. امان از این شب بیداریا و خوابای تلنگر زن!
    دیروز فهمیدم آدما همونجورین که تعریفشون کردی! :)

    پاسخحذف
  2. عجیبه تا حالا ندیدم لاک بزنید

    پاسخحذف
  3. عجیبه تا حالا ندیدم لاک بزنید

    پاسخحذف